کوچه دراز نبود، تا خیابان چهارده و شاید هفت تیر چراغبرق داشت. طولانی نبود.
بازار بوی نا میداد، بوی ادویه مخلوط با بوی چرم، و بویی که درست نمیشد گفت چیست یا از کجاست. خنک بود. شعاعهای نور مایل میتابید. وقتی میخواهند طاق ضربی بزنند رگهرگه و دایرهوار بالا میروند. نه، بالا رفتن نیست. اول ملاط یا بگیریم سیمان را با ماله روی ردیف قبلی پهن میکنند و بعد آجرهای باریک را کنار هم و روی ملاط میچسبانند. آسمان پیداست، هنوز هم، سرپوشی آبی و دور. با هر رگه رگهای از سرپوش آبی را حذف میکنند، میبرند. و حالا دیگر فقط روزنی است و نوری که مایل میتابد.
در را بسته بود، حتماً. قدیمی است و چوبی. از تو بسته میشود. کلون را باید به جلو راند، نه آنقدر که جا بیفتد و باز کردنش کلید بخواهد و یا چاقو که بشود زبانه را عقب زد.
به خاطر آفتاب است یا باران؟ دانههای باران فقط از همان روزنهای دایرهای شکل، آنهم مایل، میریزد و کف بازار را به انداز? یک دایر? کوچک خیس میکند. دیوارها را قطور میگرفتند تا تاب طاقهای ضربی را داشته باشد. پیها و ستونها برای همین چیزها قطور میشده است. تیمچهها هم سقف دارد، بلند. یک طناب از سقف تا روی حوض آویزان است. فانوس را به همین طناب آویزان میکردهاند، روزهای ابری شاید. نه، عمدی در کار نبوده است، ظاهراً نبوده است، اما چه به عمد یا غیر عمد نتیجه یکی بوده است، تا نبینند که هست، که آن آبی روشن وجود دارد طاق زدهاند؛ تا فقط با سهم کوچکی از ابدیت روبهرو باشند، یا حتی فراموشش کنند تکهای را ـ به قدر همتشان ـ میان دیوارهای قطور و زیر طاقی ضربی محصور میکردند، بعد هم سهم کوچکشان را با طاقچهها و رفها، گچبری بخاری و آینهکاری ستونها تزیین میکردند. ارتفاع چهارچوب درها اغلب از قد متوسط آدم حتی کوچکتر است. شیشههای رنگی، پنجرههای خورشیدی بالای درهای دو لتهای از حضور مداوم عالم غیب و شهادت حفظشان میکرده. جمعیت خاطرشان را از شکل هشتیهای هشتگوشهشان میشود قیاس کرد.
روی سکو، چهارزانو، نشسته بود، عرقچین به سر. ریش نداشت. تسبیح به دست. قرآن میخواند، زیر لب. از صبح تا شب مینشیند یا میایستد، یک گله جا، بیتکان، حتی گاه چهار زانو و روی یک چهارپایه، فقط با صدای اذان تکان میخورد. توی مسجد باز گستردگی آسمان هست، آن آبی روشن در آب حوض، حتی اگر برای وضو آب را به هم بزنند، حضور دارد.
«الله اکبر!»
داشته باشد. غرفههای چهار جانب صحن و انحنای گنبد و قامت بلند منارها تقسیمش میکنند، شکل آشنایی بهش میدهند که دیگر همان نیست که در بیابانی میشود دید، تازه کاشیهای معرق سر در ایوان و حتی گچبری بالای هلال محراب را آیاتی آشنا تزیین کردهاند. وقتی ستارهها گرد آمده باشند تا صورت آشنای حوت را، یا اسد و یا جدی و حمل را بسازند، و بر طبق سنت نقلی و عقلی اول صورت را و بعد دست راست و بعد دست چپ را باید شست و بعد جلو سر و روی پاها را مسح کرد، درازی صورت را باید از بالای پیشانی جایی که موی سر بیرون میآید تا آخر چانه، شست، و پهنای آن به مقداری که بین انگشت وسط و شست قرار میگیرد باید شسته شود، و اگر مختصری از این مقدار را نشوید وضو باطل است، و برای آنکه تعیین کند این مقدار کاملا شسته شده باید کمی اطراف آن را هم بشوید؛ رو به قبله میایستی و تا حضور قلب را حتی نقش ساد? گلیم شبستان مسجد بههم نزند به مهر نگاه میکنی ... و بعد، بعد هم اگر مسألهای پیش آمد، شک میان دو و سه مثلاً، در کتاب توضیحالمسائل میشود دید، یا از مجتهد جامعالشرایط پرسید، گیرم که بوی غروب را حتی در تاریک روشن شبستان و در پناه ستونهای قطور میشود حس کرد و حالا دیگر شصت و هشت سال را شیرین داری.
«اشهد ان لااله الاالله.»
چادرنماز سیاه با گلهای ریز، ریز سفید. با قلم شکسته نوشته بود: غروب چهارشنبه، شانزدهم مهر ماه یکهزار و سیصد و چهل و هشت. دیروز خاکش نکرده. پنجضلعی نامنظم هنوز توی جیبش بود. حالا کجاست؟ روز هیچ وقت به صرافت پنجره نیفتاده بود، اصلاً خوش نداشت به مهتابی برود. بایست میرفت. صلاحی دستش قوی است. ده پانزده سالی است که میکشد. با گچ و روی تختـ? سیاه، یا روی کاغذ نقاشی بچهها و با مداد. گاهی هم آبرنگ کار میکند، یا رنگ و روغن. چند تا از کاغذها زرد شده بود. بوی نا گرفته بود. حالا توی آن پستو، پشت پرد? قلمکار چه کار میکند؟
«میبینید که مشغولم.»
دیشب هم مشغول بوده. وقتی پرنده میکشد از بالها شروع میکند، بالهای کشیده، یعنی همان وقت که کبوتر بال میزند و بعد خودش را رها میکند تا گشودهبال روی یک سیم نامرئی تعادلش را حفظ کند. اما وقتی مینشیند بال میزند، آرام و چند بار، و بعد مینشیند روی هر? پشت بام. کبوتر را چطور میشود کشید تا بیشتر تابوت بزند، تابوتی سفید بر متن سیاه تابلو؟ برای همین گچ آبی برداشته. طرح آدم را باید از سر شروع کرد. موهاش سیاه بوده، حتماً. نبافته بود. توی عکسها که بافته نبود. بلند بود و ریخته بر شانهها. شاید دسته کرده و روی یک شانه ریخته است، یا زیر حاشیـ? چادرنمازش پنهان کرده است. از سر شروع میکند یا ... میشود هم از دست شروع کرد، اگر بخواهد دراز کشیده بر تخت بکشدش، خفته بر پهلوی چپ، و دو دست روی هم، مثل بالشی زیر گونه گذاشته. بعد هم گونه را میکشد، طرح گونه را، خطی ظریف که به چانه میرسد و بعد به گونـ? دیگر. اگر یکی دو طره مو از لبـ? لچک بیرون زده باشد گوش چپ را بهتر میتواند بکشد. کشیدن چشمهای بسته یکی دو دقیقه کار دارد. برای نشان دادن گردن فقط دو خط کافی است، بخصوص اگر یقـ? پیراهنش را هم بکشد. اگر چادر بهسر بکشدش، در لفافی از پارچهای سیاه با گلهای ریز سفید، زود میتواند تمامش کند. لخت نمیکشد. از دیشب یا دیروز عصر شروع کرده. در سردخانه تا هر وقت بخواهند میشود نگهش داشت. صلاحی فقط تکه تکه میکشیده، دستی فقط با حلقهای در انگشت دوم، بکشد. بو نمیافتد. خوبی کار همین است. فکرش را کرده، از پیش، و حالا مست است، مست مست و میکشد. اگر میماندم، اگر تاب میآوردم شاید میتوانست. به صرف اینکه بیرون از مجموعهایم، نتوانستهایم به صلاحدید و ادب و آداب کتابهایی که میگفت زندگی کنیم، سنخیتی داریم. بایست میماندم. با دستمال سفید گچ انگشتهایش را پاک میکند. قاب سیگارش را در میآورد، به گیرهاش با سر انگشت فشار میداد و از میان ردیف سیگارهای نصف شده یکی را بر میدارد.
بازار طولانی نیست. زود تمام میشود، حالا زود تمام میشود، به دهانـ? بازار که برسیم از هجوم ناگهانی نور و شاید فقدان بوی چرم مخلوط با بوی ادویه و نا میشود فهمید که تمام شده است. از آن بو هم دیگر خبری نیست. از فرط مستی نبود که فکر میکردم هست، بود و معلق میان دهانـ? دکانها و سر در تیمچهها، مثل بوی روز وقتی هوا ابر باشد حتی اگر در شبستانی، روی نقش گلیمی کهنه نشسته باشی. انگار چیزی میان بوی دیوارهای کاهگلی و عطر گلاب بود، وقتی که مادر جانمازش را پهن میکرد، و رو به قبله، چادر سیاه به سر، قامت میبست.
کنار جوی آب و روی آسفالت پیادهرو چند برگ چنار بود. فقط یک لحظه میشود دیدشان. گامهای شتابزده نمیگذارند. اما باز هست، یکی دو تا و شناور بر آب گلآلود جوی، و گاهی چندتایی بر سقف یا کاپوت ماشینهایی که کنار خیابان پارک کردهاند. هوا آفتابی بود.
دستها باید با چیزی ور بروند، با شاخهای شکسته از درختی حتی. برگها را یکییکی، پیش از آنکه همان باد همه ساله بوزد، کند و بر سطح آب رها کرد. فقط دستهاست که نمیشود بیکار رهاشان کرد، آویخته در راستای تن. تسبیح برای همین است. با نوک سبیلش به سائقـ? عادت بازی میکند. کی است؟ دستها، اگر بیکار باشند، آدم انگار گمشدهای دارد. توی جیب که باشند باز چیزی. توی جیب راست جعبـ? سیگار بود و کبریت. هنوز داشت. برای همین میکشد، ایستاده است در پناه دیواری یا ستونی و دو دستش را حایل شعلـ? کبریت کرده. نمیشود تاب آورد. فرار هم باشد، باشد. توی پیادهرو خیابان، سیگار زیر لب، وقتی که آدم کمی هم مست باشد، میتوان تا غروب و حتی تا شب قدم زد. بازی سایه و نور. با گامی بلند از روی سایـ? درختی رد میشوی و توی نور گامها را کوتاهتر برمیداری، و بعد دوباره از روی سایهای دیگر رد میشوی. میشود قرار گذاشت، برای انصراف خاطر هم شده، و سایـ? درختها را لگد نکرد. بیخیال قدم میزند، توجه ندارد که از روی سایه باید زود رد شد. پنجاه سال را شیرین دارد. توی سایه، حتی سایـ? آدمهای دیگر، آدم گم میشود. شب خوبتر است، به شرطی که چراغی آن نزدیکیها نباشد و یکدستی تاریکی را نور هیچ پنجرهای نشکند. دیگر خیال آدم راحت است. کاریش نمیشود کرد. این است که هست. در کوچههایی که چراغ ندارند، کنار خیابانهایی که چراغش را شکستهاند آدم میتواند با فراغ خاطر قدم بزند. برای همین طاق میزدند؟ همه جا سایه بود، و به هر چند گامی فقط یک گله نور، انگار که بر زمین فاصله به فاصله به شکل دایرههایی زرد مایل به نارنجی رنگ ریخته باشند، تازه رنگی که جا عوض میکند، میپرد، و بعد که بر دیوار فقط لکههای نارنجی مات بماند مطمئنی که بهزودی همهجا سایه خواهد بود، سایهای خنک و مداوم. اما وقتی چراغهای خیابان روشن باشد، و ماشینها با نور پایین حرکت کنند سایهها مدام در هم میروند، سایـ? آدم را سایـ? تیرهای چراغ برقها، درختها و حتی آدمها میپوشانند. مست که باشی، کمی حتی، در بندش نیستی. صلاحی مست بود. گفت: «یک شب توی مستی بهش گفتم، لُب و پوست کنده، بهش گفتم.»
برای همین میگفت: «یا ما مقصریم یا آنها.» کتابها را میگفت. و حالا برای تدارک مافات هم شده دارد میکشد. عکسها را همین چند روز جمع کرده، شاید هم دیشب، همان وقت که از بیمارستان برگشته، از سردخانه. نه، هیچکدام زن نبوده، همان که صلاحی میشناخته. گفت: «لُب و پوست کنده بهش گفتم، نه به کنایه، به همان زبانی که شما سر کلاسهاتان به کار میبرید.»
تمثیل را پارسال هم برای یکی دو کلاسش تعریف کرده بود، اما امسال چیزهایی بهش اضافه کرده بود. واقعـ? شهادت صدر تابستان به فکرش رسید. یادداشتش کرده بود. صلاحی حتماً فقط قضیـ? رجم را، و دست بالا، واقعـ? مرگ شیخ بدرالدین را شنیده. خودش پارسال توی دفتر سعی کرده بود برای آقای منصف، دبیر تعلیمات دینی و عربی، توضیح بدهد. گفته بود: «حتماً خلاف به عرضتان رسیده، مقصود من این نبوده که خدا جسم دارد، اگر هم گفتهام آن طرف کرسی نشسته بود، به وجه تمثیل بوده، یعنی که خواستم بگویم شیخ بدرالدین آن قدر معتقد به وجود واجبالوجود بوده که حضورش را همه جا حس میکرده.»
منصف گفته بود: «اما بچهها درست خلاف این تفسیر کرده بودند.»
«مهم نیست. میفهمند. من برایشان توضیح میدهم، شما هم اگر فرصت کردید بفرمایید. بعدش دیگر فکر نمیکنم اشکالی داشته باشند.»
«آنها که نه، اما من فکر میکنم اشکال این به اصطلاح تمثیل شما این است که انگار حق با آن زن فاحشه است.»
«فاحشه؟ کی این را گفته؟ زن زنا کرده، یک بار فقط، آنهم بخاطر دو قرص نان جوین.»
«خوب، قبول که زنا کرده باشد و حتی به خاطر احتیاج، اما گناه گناه است، مگر اینکه از گرسنگی مشرف به موت بوده، که آن هم نمیدانم چطور میشود هم مشرف به موت بود هم رفت زنا کرد؟ تازه چطور ممکن است شیخی با آن همه ریاضت و زهد و تقوا راند? درگاه حق شود؟»
«این دیگر تقصیر من نیست، برای اینکه شیطان هم با آنکه در هر آسمانی هزار سال تسبیح حق گفته بود رانده شد و آدم با آنکه بر زمین خونها ریخت، بهرغم فرشتگان به تشریف لقد کرمّنا بنیآدم مخصوص گردید.»
منصف پرسیده بود: «آقای راعی، راستش را بگویید، شما خودتان به وجود خدا معتقدید یا نه؟»
راعی بلند شده بود. نمیبایست آن قدر عصبانی میشد، گفته بود: «این را انگار شب اول قبر از آدم میپرسند.»
و از دفتر آمده بود بیرون و سر کلاسهاش برای آنکه جنجال بخوابد تا چند ماهی از تمثیلش حرفی نزده بود. صلاحی میگفت: «ما حق نداریم همه چیز را خراب کنیم.»
نه، قصدش از ذکر تمثیل خراب کردن نبود، برای اینکه خراب شده بود، داشت میشد. بازارهایی دیده بود که طاقش را برداشته بودند، سی چهل سال پیش یا حتی بیشتر، و به جایش از شیشه و تیرآهن و ورقههای فلزی سقفطوری ساخته بودند. دیده بود که بولدوزری ایوان خانهای را فرو ریخت و حوض خانه را از خشت و آجر و سنگ و خردهشیشههای پنجرههای خودشیدی پر کرد. در ایوان صحن جنوبی زیباترین مسجدی که میشناخت تنها مسافران خارجی را دیده بود، دوربین به دست، و پشت به منبر و محرابی که یک لحظه پیش از آنها عکس انداخته بودند. و یک روز نزدیک اذان ظهر که در گوشـ? شبستانی بر زیلویی لوله کرده نشسته بود و به بازی رنگ که از نورگیرهای مرمر طاقهای ضربی بر زمین ریخته بود نگاه میکرد، تنها یکی آمد. فکر کرده بود، خوب، باز هم هست، یکی هم یکی است. در پناه ستون و بر گوشـ? زیلو دراز کشید و خوابید، کفش به پا، و با بانگ اذان تنها غلتی زد، بر دند? چپ، تا پشت به قبله بخوابد. اینها را به منصف یا حتی رئیس دبیرستان نمیتوانست بگوید، یا به صلاحی و بچهها حتی. تازه حق با صلاحی بود. جای آداب تخلیهشان چه میتوانست بگذارد، آن هم وقتی خودش نمیتوانست تاب بیاورد و تا خوابش ببرد هر شب یکی دو پیاله میخورد؟
«سلام.»
کی بود؟ چهرهای و لبی، و بعد آدمهایی که میگذرند. سبیل سیاه و پرپشت با شاربهایی که لب زیرین را میپوشاند. دو چشم ریز میان چینها و لایههای گوشت. صورتی صاف و تیغ کشیده. یک بار هم بر خلاف خواب موها تراشیده است. ته ریش سیاه. با خودش حرف میزند. از حرکت لبها و دستهایش میشود فهمید چه میگوید و یا انگشت اشارهاش خطاب به کی یا کجاست؟ کیف به دست با موهای کوتاه، بور. رنگ کرده است، حتماً. مثل اینکه بر خطی نامرئی قدم میزند، خطی که چون به کسی میرسد میشکند و با اندکی انحنا باز به امتداد همان خطی میرسد که بالاخره به چهارراه ختم میشود و بعد هم میان خطوط دیگر گم خواهد شد. کی بود؟ یک لحظه و تمام. و گاه در ته ذهن چیزی هست که با حضور ناگهانی بویی، صدایی از جایی، یا سوزش دردی میان دندهها شروع میشود، و بعد دیگر میبینی نه اینجا، که جایی دیگر هستی، یک لحظه فقط، همانقدر که حبابی بشکند یا بترکد. نه، بعد میفهمی که فقط یک لحظه بود مثل برگی بر دریاچهای. لبها همان لب بود، کوچک و ظریف. چند سال پیش بود؟ این مهم نبود، اما همانوقتها بود که شبانه هم چند ساعتی درس داشت. میان دو دختر دیگر و در ردیف دوم مینشست. از طرح مینیاتوری صورتش خوشش آمده بود. و بعد ساعتهای دیگر، اگر سر کلاس بود، همان ردیف دوم و نشسته در وسط دو تای دیگر، به وجد میآمد. چانهاش کوچک بود و گرد، چشمهایش سیاه با برقی نه حاکی از معصومیت و یا شیطنت بلکه انگار بیشتر از سر حیرت گشوده بود، یا به تمسخر. برای همین شاید خمار میزد، و حتی همان معصومیت و شیطنت را هم داشت. پوست صورتش سبزه بود، موهاش افشان و سیاه و صاف، با طرههایی بر گوش و بناگوش، و یکی که به بتهجقهای میزد خم شده بر پیشانی و گاهی مرغولهای بر گونههاش تا گونههاش را برافروختهتر از آن بزند که از شرمی کودکانه باشد. اینها بود و دیگر اینکه ساکت بود و در انحنای گردنش، وقتی سر خم میکرد، مینو بود، و نه او که راعی اسمش را هنوز نمیدانست. فقط نگاه میکرد. انگار که راعی برای او نبود که حرف میزد، یا شاید هم تنها به صدایی در درون خودش گوش میداد، اما مردمکهای بهظاهر سیاه در پناه آن مژههای بلند راعی را نگاه میکرد. بعد یک روز جای خالی او را میان آن دو تای دیگر دید. پیش میآمد. و ته کلاس نیمکت آخر یکی بود، تنها، موهاش کوتاه بود، پسرانه زده بود با فرهایی ریز، حلقهحلقه، حلقههایی که قالبی شده بود بر گرد صورتی که دیگر سبزه نمیزد. هم او بود، آنطور که گردن خم کرده بود هنوز چیزی از مینو داشت. بیآنکه درست بهجایش بیاورد این را فهمید. دیگر عادت کرده بود. میدانست دست به هر چه بزند خاکستر میشود و حالا که آن پوست دلخواه زیر لایهای از پودر و سرخاب و ریمل و سایه پنهان شده بود چه میتوانست بکند؟ بخصوص سرخی لبها و گونهها آنقدر وقیح میزد که انگار هفتهشتساله دختری بزک کرده باشد و بخواهد نقش دخترهای بار را بازی کند. با اینهمه طرح لبها همان بود که بود. دستش را بلند کرده بود تا حرفی بزند یا چیزی بپرسد.
راعی به جای خالی نگاه کرد. و لایـ? خاکستری روی پیشانیش را با کف دست پاک کرد، بیشتر برای آنکه محملی داشته باشد که دست را ندیده است، و بعد حتی سر به زیر انداخت تا خواندن متن درس را ادامه بدهد. حالا یادش نبود که چی. دختر گفت: «اجازه میفرمایید؟»
راعی نگاهش کرد، گفت: «پس تویی؟ چرا رفتهای آن ته نشستهای؟ من که نشناختمت. نکند خبری شده، هان؟ پس چرا شیرینیش را ندادی؟»
چی پرسید؟ اسمش؟ یادش نبود. و دیگر تا آخر ساعت سعی کرده بود نگاهش نکند، و نکرده بود. گور پدرش. هر چه میخواست فکر بکند. اما وقتی از دبیرستان آمد بیرون و از کنار پیادهرو میرفت، تازه سیگارش را در آورده بود که دیدش. منتظرش بود. گفت: «اجازه میفرمایید چند دقیقهای مزاحمتان بشوم؟»
«خواهش میکنم.»
ساکت رفته بودند. از غروب دیگر گذشته بود. در سایـ? جدول جوی آب هنوز لکههای برف بود، اما در هوا، میان شاخههای خشک حتی، انگار پرندهای از جنس بهار، یا نفس صبایی که یکی دو هفتـ? دیگر میوزید، در کار لانهسازی بود.
گفته بود: «عذر میخواهم، نمیدانستم که کوتاه کردن موهای من اینهمه شما را ناراحت میکند.»
«بله، درست حدس زدید، اما حال و احوال من ربطی به شما ندارد، بیشتر مربوط به خود من است، خاطرات من.»
«پس من کس دیگری را به یادتان میآورم؟»
گفته بود: «بله، خانم و حالا هم او مرده است.»
«جداً متأسفم.»
«برای من مرده.»
و نگاهش کرده بود، نیمرخش را، بینیاش قلمی بود. گفت: «البته او این سالک شما را بر چانه نداشت. قشنگ است. صورتتان را ملیحتر میکند.»
و بعد هم گفته بود: «میبخشید، من کار دارم، قربان شما.»
و راه افتاده بود. دختر گفته بود: «ببخشید که این سؤال را میکنم، اما آخر این رفتار شما آدم را کنجکاو میکند.»
«خوب؟»
برگشته بود و پرسیده بود، و تا نگاهش نکند، به سالک چانهاش و آن بینی قلمی خیره نشود، سیگارش را روشن کرد.
«پس برای همین میترسید؟»
«از چی؟»
«از اینکه باز یکی دیگر پیدا بشود، و بعد، نمیدانم، به قول شما بمیرد.»
«خوب، من ضعیفم، یک آدم که نمیتواند نعش چند تا را به دوش بکشد، و من حالا دوتاش را دارم.»
و تا نگوید، یکی بر این شانه، و یکی بر آن، گفته بود: «میخواهید برویم جایی؟» و بعد هم پرسیده بود: «دست کم آبجو که میخورید؟»
راعی عرق خورده بود. گفته بود: «ببینید، میدانم، تقصیر من بود، به شما توجه داشتم، این درست، اما فقط وقتی که فکر میکردم او هستید، نه آن آخرین دفعهای که دیدمش، بلکه همان وقتها که صبحها، بیدار و خواب، از اینکه میدانستم هستش، جایی، و دوستش دارم، دیگر بلند شدن، دست و رو شستن یا تراشیدن ریش و حتی لباس پوشیدن به زحمتش میارزید.»
«پس حالا فکر میکنید دیگر همه چیز تمام شده است؟ یا مثلاً این چیزها فقط یک بار و با یکی اتفاق میافتد؟»
«من که عرض کردم دو تا، شاید هم بیشتر. در ثانی من که گفتم ضعیفم، نمیتوانم، اینطورها که هست نمیخواهم. میدانید گاهی آدمی به سن من فکر میکند، نه، به زحمتش نمیارزد، آنهم اگر ...»
بالاخره هم همه را نگفته بود. نمیشد. البته این را گفت که مثل همیشه، با سوءتفاهمی شروع شد. اما آنطور که دختر نشسته بود با گونههای برافروخته، چشمهای خمار، با همان انحنای گردن مینو، اما بیهیچ حجابی، قابی از طرههای سیاه، گفته بود که: «حالا باور کنید دلم میخواهد مثل همان وقت لیوانی را بشکنم، حتی به صورت شما کشیده بزنم.»
مینو گفته بود: «تحمل شنیدنش را داری؟»
«اگر نمیخواهی نگو.»
و بیشتر خودش نمیخواست. میدانست، انگار که خوابی دیده باشد، همان که دیده بود یکی دو سال پیش. کوچهها را نمیشناخت. از کوچهباغهایی هم گذشت. یکی دو تا هم همپایش بودند و بعد انگار فقط خودش بود، و کوچهها پیچ میخورد، به دوراهی یا گاهی سهراهی، چهارسوقی میرسید، همچنان ناآشنا. و از جایی صدایی میآمد، از گردی که در هوا بود فکر کرد دارند خراب میکنند. میکردند. دید. بولدوزری داشت دیواری را فرو میریخت، اما باز هم بود. صدای ریزش از پشت سر هم میآمد و بعد انگار که همه پیها، ستونها را بر مردابی کار گذاشته باشند همهچیز فرو میرفت. یا میریخت. و بعد دیگر شب بود، هلال باریک ماه جایی میان آسمان بود. پرسیده بود، از کسی: «پس کجاست، خانـ? من کجاست؟»
اول فکر کرده بود که به اشار? سر انگشت دارد ماه را نشان میدهد. نه، کوهی را نشان میداد، سیاهی را که تا ماه ادامه داشت. گفت: «پشت آنجاست.»
و یا فقط گفت: «آنجاست.» و بعد گفت: «باید بروی بالا، بعدش میرسی.»
نمیشد، در خواب هم میدانست. شب با وجود بدر تمام ماه هم نشده بود.
مینو گفته بود: «من باید بگویم، به خاطر خودم هم شده، تو بالاخره باید بفهمی من چطور آدمی هستم.»
راعی گفته بود: «اگر میخواهی میشود به همین جا تمامش کرد. دیگر هم احتیاجی نیست خرابش کنیم.»
«اگر بناست تمام بشود، چه بهتر که همه چیز روشن بشود.»
و گفته بود همه چیز را، و بعد هم خیره نگاهش کرده بود، با موهای کوتاهکرده، پسرانهزده، و همان انحنای گردن، که راعی زده بود چپ و راست. و به دختر گفت: «زدمش، فقط، چپ و راست روی هر دو گونـ? گلانداختهاش. حتی نپرسیدم که چرا؟ یا مگر چه شده بود؟ یا مگر نمیدیدی، نمیفهمیدی؟»
«آخر چرا؟»
«گفتم که نمیشود گفت. اما خوب همان کاری را کرده بود که میکنند، حالا، به سائقـ? غریزه یا حتی عادت، و بعد فکر میکنند، چون مست بودهاند این طورها شده است و یا، خوب پیش میآید، من که نباید به کسی حساب پس بدهم.»
دختر گفته بود: «اما همه که اینطورها نیستند، هنوز نیستند.»
«میدانم، اما برای من که همهای مطرح نبود، تازه آدم که نمیتواند تماش کند، زود تمامش کند و بگوید، خوب، بفرمایید بروید؛ یا برود و بطری مشروبی بیاورد و وقتی مست شدند ... میفهمید که؟ برای همین وقتی جای انگشتها را بر گونههاش دیدم گفتم، پولی هم گرفتی؟»
گریه کرده بود، نه از درد یا شرم. کاسـ? چینی دیگر مو برداشته بود. و به دختر گفت: «باز هم میخورید؟»
«نه.»
«امیدوارم دیگر سوءتفاهمی ـ اگر پیش آمده بود ـ در میان نباشد.»
و بلند شد. دختر گفته بود: «شاید میخواسته شما را امتحان کند، ببیند واقعاً چقدر دوستش دارید؟»
نشست: «شاید، بله، من هم همین حدس را زدم. میدانید، سرش را بر زانویم گذاشتم و موهاش را ناز کردم. اما دیگر او نبود. گفتم که. موهاش را درست مثل خود شما کوتاه کرده بود. دستم که به پوست گردنش رسید، آنهمه زود، فهمیدم کف دست یا سر انگشتانم دیگر آن انحنا و آن پوست سبزه و گرم را حس نمیکند. برای همین هم، شاید، سیگارم را پشت دستم گذاشتم، همانطور که او بر زانوی من گریه میکرد، سیگار را گذاشتم، حتی خم شدم یکی دو بار و به سیگارم پک زدم تا مبادا خاموش بشود. نه، درد یا سوزشی حس نکردم. تعجبم همهاش از این بود. حتی بوی سوختگی را نمیشنیدم. سر بلند کرد و دید. از بوی گوشت سوخته فهمیده بود. سیگار را گرفت و پرت کرد، گفت: «چرا، برای چی این کار را کردی؟» گفتم: «خوب باید یک کاری میکردم.» گفت: «اگر میخواهی باز هم بزن!» گفتم: «برای همین دستم را سوزاندم، اگر تو را نمیزدم مطمئن میشدم که دیگر تمام است. اما وقتی جای انگشتهام را روی صورتت دیدم فهمیدم هنوز با وجود این موهای کوتاهشده، و نمیدانم چی، دوستت دارم.» گفت: «پس حالا دیگر تمام شده، همهچیز، نه؟» گفتم: «تو هم برای همین چیزها، برای اینکه هر طور شده تمامش کنی، رفتی، نه؟ نکند با اولین آدمی که توی کوچهتان برخوردی ...»
دیگر خسته بود. چرا میبایست میگفت. دختر فقط نگاهش میکرد، با همان برق چشمها. گفت: «سالک روی چانهتان واقعاً قشنگ است.»
«متشکرم. موهام چی، اگر بلند بود؟»
«حالا که نیست.»
گفت: «شما هم مثل بقیه هستید، هیچ فرقی ندارید.»
«بله میدانم، او هم همین را گفت. حتی گفت، حالا من اینم، با آن گذشته و اینها که گفتم، درست انگار مسافری از راه برسد با کوله پشتی و همـ? بار و بندیلش و بگوید، منم، تنها نه، بلکه با اینها، با این خرت و پرتها.»
«خوب؟»
«من دیگر خیال نداشتم دوباره دستم را بسوزانم، برای اینکه ممکن بود هر روز خرت و پرت تازهای بیاورد.»
و از دختر پرسید: «باز هم میخورید؟»
«اگر شما بخورید.»
باز هم آبجو خورد. و گفت: «بعدش چی شد؟»
|